کدام نگاتيوها را در کفن ام بگذارم؟ (قسمت اول)
کدام نگاتيوها را در کفن ام بگذارم؟ (قسمت اول)
کدام نگاتيوها را در کفن ام بگذارم؟ (قسمت اول)
ـ مي خواهم چيزي بگي که مخاطب امتداد بفهمد چقدر با مرحوم رسول رفيق بودي. يک چيزي توي مايه هاي گفتن از زير و بم هاي زندگي رسول.
در محله ي رباط کريم فرعي به دنيا آمد و در قلعه مرغي بزرگ شد. به قول خودش بچه ي لب خط است. اصالتا ارديبلي بود. دوره ي دبستان با فردي به نام «فرحمند» آشنا مي شود که ظاهرا همکلاسش بود و با دنياي نقاشي آشنا مي شود. نقاشي هاي خوبي مي کشيد. معلم هايش به او اعتماد نمي کردند و مي گفتند: کس ديگري آن نقاشي ها را برايش مي کشد. نقاشي هاي خوب او برايش دردسر ساز مي شود. بعد از آن شروع مي کند به عکاسي با دوربين «لوويتر» که برادر بزرگ تر از خودش برايش مي گيرد. عکاسي هايش هم در آن روزگار به اين ترتيب بوده است که به بچه هاي هم سن و سال خودش در محل ميزانسن مي داده و عکس مي گرفته است. مي شود گفت اولين کارهاي هنري مرحوم ملاقلي پور که مردم مي توانند آنها را ببينند، عکس هايي است که او در روزهاي انقلاب گرفته است. خودش مي گفت: «در مساجد از عکس هايي که مي گرفتم، نمايشگاه مي گذاشتند.» بعد از انقلاب هم به واسطه ي آقاي فرج الله سلحشور وارد حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي مي شود که ظاهرا تابستان يا پاييز 58 بود. در بخش عکاسي حوزه ي هنري، در ظهور و چاپ عکس فعاليت مي کند. خودش مي گفت: «براي اولين بار با يک دوربين سوپر 8 هجده فريم آشنا شدم و هر کاري کردم تا با آن فيلم بگيرم، مسئولش اجازه نمي داد.» يک شب، مخفيانه وارد حوزه هنري مي شود، شيشه را مي شکند و دوربين را برمي دارد. با يکي از دوستان خود که خبرنگار بود، به قم مي روند و از امام تصوير مي گيرند. بعد فيلم را چاپ و مونتاژ مي کنند. نتيجه ي آن کار باعث مي شود که براي مدت کوتاهي از حوزه هنري برود.
در سال 59 به عنوان عکاس وارد حزب جمهوري اسلامي مي شود. آدمي نبود که خيلي مدعي باشد و براي خودش موقعيت خاصي را ايجاد کند، خيلي ساده و راحت هم صحبت مي کرد. خيلي ها رسول را جدي نمي گرفتند. در حزب، به غير از رسول، دو عکاس ديگر هم بودند که به آنها اعتنا مي کردند. خودش مي گويد: «در حزب، آقايي بود به نام «هاشم رهبري» که يک سري عکس به او دادم. باورش نمي شد عکس ها را من گرفته ام». در سال 59 پوستر مي زند، يعني کار گرافيکي مي کند. مي گفت: «پوسترهايي که داشتند در حزب مي زدند، گرافيک ضعيفي داشت. خودم شروع کردم به پوستر زدن.» بعد پوستر را به حزب مي برد و با اينکه به قول خودش، يکي از پوسترهاي خوب درباره ي 17 شهريور آن پوستر بود، آنها قبول نمي کنند. يکي از دوستانش که با نشريه ي «پيام انقلاب» سپاه همکاري مي کرده، اين پوستر رامي گيرد و پشت جلد يکي از شماره هاي پيام انقلاب چاپ مي کند؛ همين مقدمه اي مي شود براي اينکه رسول يک دوره اي به عنوان عکاس و فيلمبردار وارد سپاه شود، نه نيروي رزمنده. و از همين جايگاه هم با لباس سپاه، وارد جبهه مي شود. اولين تصاوير مربوط به خرمشهر در زمان مقاومت 45 روزه بچه هاي خرمشهر به فرماندهي جهان آرا و افرادي مثل او را رسول به صورت مستند کار کرده است که بخشي از اين تصاوير موجود است. گر چه بسياري از کارهايي که به عنوان مستند انجام داده و خودش فيلمبرداري کرده، متأسفانه موجود نيست. در سال 59، اولين کليپ را مي سازد؛ او را مي شود پايه گذار کليپ در کشور (حداقل بعد از انقلاب) دانست؛ يک سري تصاوير از مزار شهدا دارد (اساسا موضوعش شهدا هستند). براي اين کليپ، ترانه اي از آقاي سراج انتخاب مي کند و با خود او هم صحبت مي کند؛ «گلبرگ سرخ لاله ها/ در کوچه هاي شهر ما/ بوي شهادت مي دهد.» اين کليپ، سه ـ چهار دقيقه است. در اين زمان رسول دوباره به حوزه هنري برگشته است؛ يعني دوره ي رفت و برگشتش به حوزه خيلي کوتاه است. اولين کار جدي خودش را در فيلم سازي غير مستند فيلم داستاني، به نام «شاه کوچک» انجام مي دهد. «شاه کوچک»، قصه اي است از آقاي نقي سليماني. فکر مي کنم اولين و آخرين کار اقتباسي رسول هم هست. بقيه ي کارهايش را خودش نوشته است؛ يعني بر مبناي قصه خاصي فيلم را نساخته است. البته شاه کوچک، بر گرفته از يک ماجراي واقعي خودش در روزگار کودکي است. بعد فيلم «سقاي تشنه لب» را بر اساس مشاهدات خودش در بيمارستان هفتم تير تهران مي سازد. بعد در سال 62 (اگر اشتباه نکنم) فيلم «نينوا» را مي سازد که اولين فيلم بلند اوست؛ گر چه در قطع 16 بود که بعد به 35 ميليمتري تبديل مي شود و در سينما به نمايش در مي آيد.
ـ چرا تأکيد داشت که «اگر شرايط فراهم شود، حتما يک فيلم در مورد خرمشهر مي سازم»؟
خرمشهر با رسول بود؛ البته نه به اندازه ي شهيد «حسن شوکت پور». با شوکت پور در چنين ميزانسن هايي آشنا مي شود. مي توانيم رد پاي هر دو را (بيشتر شوکت پور را) در بسياري از آثار رسول ملاقلي پور پيدا کنيم.
رسول خيلي دوست داشت درباره ي خرمشهر کار کند که متأسفانه بعد از جنگ و باسازي، آنهايي که در اين حوزه مسئول بودند، متوجه يک مسئله مهم نبودند و آن اينکه بايستي حتما بخشي از شهر و ويرانه هاي آن را دست نخورده نگه مي داشتند تا هنرمنداني که مي خواهند کار تصويري سينمايي انجام دهند يا مثلا هنرمنداني که چهل ـ پنجاه سال ديگر مي آيند، بتوانند واقعيت ها را ببينند و تنها به عکس ها و فيلم ها اکتفا نشود. فقدان چنين موقعيت هايي، بسياري از افراد، از جمله ملاقلي پور را دچار مشکل مي کرد؛ به خاطر اينکه بايستي بخشي از شهر را بازسازي مي کردند تا واقعي و طبيعي جلوه بکند. چون سينماي ما بر خلاف کشورهاي ديگر که مي توانند فضاها را در فضاهاي مجازي بسازند، داراي چنين امکاني نيست؛ يا دستگاه هايش را نداريم يا از داشتن تکنيسين ها و اپراتورهاي شايسته و خوب، بي بهره ايم؛ يعني تربيت نشده اند. البته رسول درباره ي خرمشهر يک سريال درخشان به نام «هيچ کس سرباز به دنيا نمي آيد» نوشته بود که متأسفانه مرگ زودهنگام مجال ساختنش را از او گرفت؛ قرار بود يک سريال 54 قسمتي شود. فوق العاده بود. ظهور و سقوط و آزادي خرمشهر را روايت مي کرد. براي اولين بار هم دوربين يک هنرمند و سينماگر ايراني به آن سوي خاکريز مي رود. دوربين ما هميشه اين سمت خاکريز است؛ هم در فيلم هايمان و هم در سريال هايمان. اگر به سمت عراقي ها هم مي رويم سريع برمي گرديم. کار بسيار شاخصي که رسول در فيلمنامه سريال «هيچ کس سرباز به دنيا نمي آيد» کرده است، اين است که بيش از 90 درصد، دوربين بين عراقي هاست؛ يعني آنچه در مورد ايراني ها، به ويژه فرماندهان ارشد ايراني و مخصوصا شهيد باقري مي شنويم (که يکي از افراد شاخص در اين فيلمنامه شهيد حسن باقري يا همان غلامحسين افشردي است) از زبان عراقي ها مي شنويم. اين يکي از زيرکي هاي بسيار هنرمندانه رسول است؛ به اعتبار اينکه: خوش تر آن باشد که سر دلبران/ گفته آيد در حديث ديگران.
فکر مي کنم فيلنامه ي سريال را سال 84 به من داد، خواندم و خيلي دوست داشت براي بيست و پنجمين سالگرد آزادي خرمشهر (امسال، سوم خرداد 86) که ربع قرن از آزادي خرمشهر از دست بعثي ها مي گذرد، آماده و پخش شود؛ اما دريغ؛ آنها که بايد کمک مي کردند، نکردند!
ـ حيف نيست از «حسن شوکت پور» با همان يکي دو جمله اي که گفتي بگذريم...
آن طوري که رسول مي گفت، انگار اين آدم با خستگي بيگانه بود. باز هم به نقل از رسول، گاه شبانه روزي مي شد که حسن شوکت پور چشم بر هم نمي گذاشت. بارها رسول تعريف مي کرد که اگر مجالي پيدا مي شد، همين طوري که ايستاده بود، سرش را مي گذاشت گوشه ي سنگر يا ديوار و چند دقيقه اي چرت مي زد. انگار به دلايل حساس آن زمان جنگ، اصلا خواب را بر خودش حرام کرده بود.
روح بلندي داشت. بايد ديد شوکت پور چه آدمي بوده است که ملاقلي پور او را به عنوان مرشد و مراد خودش تلقي مي کند و از فيلم «پرواز در شب» به بعد، تقريبا هيچ فيلمي از رسول ملا قلي پور را نمي بيند که نقش يا تصويري و يا ردي از حسن شوکت پور نداشته باشد. هر جا نگاه مي کنيد، شوکت پور به يک شکلي هست؛ مثلا در «نسل سوخته» در چهره «رئوف» مي توانيم شوکت پور را پيدا بکنيم. همچنين در «قارچ سمي» يک بخشي از آن انگار در «سليمان» است و بخشي ديگر انگار در «دومان» که «دومان» شوکت پور را بيشتر نمايندگي مي کند؛ در «پناهنده» انگار شوکت پور را «علي» نمايندگي مي کرد و در «پرواز در شب»، «مهدي نريمان»؛ در «سفر به چزابه» که به شکل مطلق و مشخص ديگر «حاج کاوه» قرار است به معناي دقيق کلمه «حسن شوکت پور» باشد و در «نجات يافتگان» بخشي از ويژگي هاي شوکت پدر در «رضا» ريخته شده است و بخشي از آن در کساني مثل بهروزها که مي آيند و زنده مي شوند تا حرف هايي را بزنند براي امروز ما و دوباره در آن فضايي که قرار مي گيرند، تمام آنهايي که انگار از آن دنيا آمده بودند، همه کشته مي شوند و به اين سه نفر که در دنياي انگار واقعي هستند، کوچک ترين آسيبي وارد نمي شود؛ در «مزرعه ي پدري» هم به همين ترتيب و در «افق» يک بخشي از ويژگي هاي شوکت پور در «نصرت» ريخته شده است. تنها فيلمي که در آن شوکت پور خيلي کمرنگ است، «ميم مثل مادر» است که دليلش خيلي روشن است. چون فضاي روايت داستان، فضاي ديگري است؛ يعني همه چيز در خدمت تقديس مهم ترين عنصر آفرينش (زن و مادر) است؛ در نتيجه اينکه انگار شوکت پور در سايه است.
ـ تعاريفي که شما از شهيد شوکت پور داشتيد، دقيقا تعاريفي است که هيوا در مورد حميد به کار مي برد.
بله. البته آن تعابير را رسول دقيقا از گفته هاي همسر شهيد باکري گرفته است، چون فيلمنامه ي هيوا را بر مبناي مستندي که درباره ي شهيد مهدي باکري و حميد باکري ساخت، نوشت و فيلم «هيوا» را ساخت. هنگام تحقيقاتش و گفت و گو با دوستان و نزديکان اين دو شهيد، به ويژه حميد باکري، به من گفت: «دارم ديوانه مي شوم از شخصيت و منش و بزرگي اين خانم»؛ خانم حميد آقا را مي گفت. مي گفت: «سال هاست از شهادت حميد گذشته، اما هنوز عاشقانه حميد را دوست دارد. هنوز طوري از حميد حرف مي زند که انگار حميد هست». دقيقا اين واژه هايي که در هيوا هست، واژه ها و عبارات همسر شهيد باکري است.
خانم حميد آقا مي گويد: «من هيچ موقع سفيدي چشم هايش را نديدم. انگار هميشه از خواب فرار مي کرد. بعد که خبر شهادت حميد آمد، گفتم خوب شد. حميد يک خرده مي تواند بخوابد». اينها عين جملات همسر شهيد باکري است که رسول به کار برده است. اصلا فضاي «هيوا» فضايي است که مي توان گفت فضاي خاص روحي است که پنجره ي ورود به آن دنيا را همسر شهيد باکري براي رسول باز کرد و رسول تا آن قدري که به او اجازه مي دادند، وارد دنياي بزرگ روح کسي شد به نام حميد باکري. به همين دليل هم در «هيوا» اسم آن رزمنده حميد است.
ـ کاش يک بار هم واسطه مي شدي بين خاطرات رسول و مخاطبان امتداد.
در برنامه ي «برداشت دو» که با هم صحبت مي کرديم، يک چيزي گفت که آن موقع براي من خيلي شيرين و جذاب بود و هنوز هم برايم جذابيت دارد. اشاره مي کرد به اين نکته که من داشتم فيلم مي گرفتم، کاست تمام شد. در يک وضعيت خاصي آمدم از دستيارم کاست بگيرم و دوباره فيلمبرداري را شروع کنم، چون جهتم تغيير کرد، پاي من بالا آمد و چون به سمت دستيارم دراز شده بودم، تير به پايم خورد و مجروح شدم. رسول تنها کسي هم هست که فيلم مجروح شدنش وجود دارد. شايد خيلي از هنرمندان جبهه رفتند، فيلم گرفتند، تصوير گرفتند، مجروح هم شدند، ولي از آنها فيلم وجود ندارد. اما رسول تنها کسي است که فيلمش هست. چون وقتي مجروح مي شود و دوربين از دستش مي افتد، دستيارش (کسي که از بچه هاي حوزه هنري بود و اسمش ابراهيم بود، و بعدش هم شهيد شد) شروع مي کند از رسول با همان دوربين تصوير گرفتن. يعني ادامه ي تصاويري که خود رسول گرفته، تصاوير مجروح شدن خودش است تا زماني که او را درون آمبولانس مي گذارند و مي برند، مي گويد: «مجروح شدم و خيلي داد و بيداد مي کردم. درد داشتم و از طرفي مي ترسيدم.» يک نوجواني بود که خود رسول مي گويد: «تازه پشت سبيلش داشت سبز مي شد. اين خيلي به من بد و بيراه مي گفت. خودش تقريبا شش گلوله به شکمش خورده بود؛ مي گفت تو آبروي همه را بردي». رسول مي گفت: «کوچک بود، ولي مرد بسيار بزرگي بود».
البته خاطره ي آن بچه اي که در بيمارستان هفتم تير تهران در اتاقش بود و مبناي آن «سقاي تشنه لب» شد، آن هم چيز شيريني بود. يک نوجواني خودش در جبهه توزيع کننده آب باشد، دچار جراحتي بشود که آب را بر او ممنوع بکنند. او آن قدر به اين وضعيت حساس شده بود که اگر در اتاق مجاور شير آب باز مي شد، گوش هايش را تيز مي کرد تا اينکه حتي يک روز شلنگ سرم را کشيد و در دهان خودش کرد. چون تابستان بود و هوا هم گرم. اينها را که تعريف مي کرد، فکر مي کنم يک نکته ي خيلي مهم در ذهنش بود. چون در آن بخشي هم که اشاره مي کند من مجروح شدم و آن پسر هم تير خورده بود، مي گويد: «کوچک بود، اما در درون، مرد بسيار بزرگي بود». از هر کدام از بچه هاي جبهه ياد مي کرد، به مردانگي آنها خيلي تأکيد مي کرد. شايد مهم ترين و بارزترين ويژگي بچه هاي پايداري ملي در چشم رسول ملاقلي پور اين بود که اينها چقدر مرد بودند. خوب، مردانگي خيلي مهم است، نامردي خيلي بد است!
ـ بعضي فکر مي کردند که انقطاعي صورت گرفته بين او و جنگ، اما هنگامي که تصاويري در مورد ديدارش با جانبازان و خانواده هاي شهدا ديدم، شوکه شدم و برايم جالب بود که چندين سال بعد از جنگ، باز هم به ديدار خانواده هاي شهدا مي رود و از آنها براي فيلم هايش الهام مي گيرد. لطف کن از دل مشغولي هاي رسول پس از جنگ بگو.
به نظرم رفتار رسول خيلي طبيعي است. کساني که فکر مي کردند رسول خداحافظي کرده يا به تعبير شما انقطاعي ايجاد کرده بين خودش و آن سال ها، رسول را نشناخته بودند. بر مبناي تصورات خودشان رسول را تحليل مي کردند و از ظن خودشان با رسول مواجه مي شدند. مگر کسي مي تواند «پناهنده» را ببيند و احساس بکند اين آدم از جنگ فاصله گرفته است؟ ضمن اينکه هنرمند قرار نيست هميشه در يک فضا فيلم بسازد. يک هنرمند با توجه به تأثيراتي که از جامعه مي گيرد، متناسب با آنچه که روحش را درگير مي کند، در ناخودآگاهش اتفاقي را سامان مي دهد و آن اتفاق سامان يافته در ناخودآگاه، وقتي بروز پيدا مي کند، مي شود اثر هنري. اگر هنرمند باشد، بر همين مبنا رفتار مي کند. رسول ملاقلي پور هم در همان روزگاري که بعضي از اين حرف و نقل ها بود، مستند شهيد باکري را ساخت که بعد از آن شد «هيوا». او نه اينکه خيلي متعلق به گذشته بود، بلکه دوستدار و علاقه مند به اصول انساني هشت سال پايداري بود، و گرنه تعلق به گذشته داشتن و در گذشته ماندن، دور از هنرمندي و هنرورزي است. رسول اگر هنرمند است، اصول و بنيادهاي انساني هشت سال پايداري برايش مهم است؛ اصولي که هيچ وقت کهنه نمي شود. جوانمردي کي کهنه مي شود؟ هيچ وقت. او مصداق هاي جوانمردي را در روزگار خويش پيدا کرده بود، پس طبيعي است که دوست ندارد اين مصداق ها را از دست بدهد. چون جوانمردي در جامعه هميشه بايد زنده بماند. جوانمردي يک اصل انساني و اخلاقي است. مثلا همين «هيوا» اسم دختر يکي از جانبازان بسيار شريف اهوازي است که رسول سال هاي سال است با اين خانواده ارتباط دارد. يادم نمي رود، سال گذشته که بحث سلول هاي بنيادين در ارتباط با درمان بعضي از بيماران و جانبازان قطع نخايي به يک مراحلي رسيد که جواب گرفته بودند، رسول به من تلفن کرد. نمي دانم پاييز يا تابستان 85 بود. با يک شوق کودکانه اي گفت: «اکبر، دارم باباي هيوا را مي آورم تهران. از دکتر وقت گرفتم. ان شاءالله ديگر مشکل باباي هيوا حل مي شود.» باياي هيوا قطع نخاعي بود. درگيري رسول اين آدم ها بودند. تظاهر نمي کرد. اهل جلوه نبود و اين خيلي مهم است. بعضي ها به اندازه پر کاهي کار مي کنند و به اندازه کوه عظيم جلوه گري مي کنند. رسول به اعتقاد من در حوزه مربوط به آنچه که اعتقاد داشت، دنيايي دغدغه و دنيايي انگيزه داشت و فعاليت مي کرد. اما به اندازه ارزني هم جلوه گري نمي کرد.
رسول خيلي خسته بود و خيلي هم تنها بود. خيلي ها در اين کشور به دلايل مختلف رسول را درک نکردند. تنهايي هاي رسول، تنهايي هاي خيلي عجيب و غريبي است. مي توانم با جرئت بگويم در ميان سينماگران موجود، به ويژه سينماگران نسل انقلاب، هيچ کدام به اندازه رسول تنها نبودند. شايد هنوز زود باشد درباره ي تنهايي هاي رسول حرف بزنيم. بايد زمان بگذرد.
ـ چرا مرحوم ملاقلي پور مي گفت «بايد زيرک باشيد تا از لابه لاي پلان هاي من بتوانيد حرف ها را بيرون بکشيد؟» چه حرف هايي است که آقاي ملاقلي پور با آن سابقه درخشان و شخصيت موجه، نمي توانست به زبان بياورد؟
بعضي ها کوته بين هستند. دنياي ذهنشان خيلي کوچک است. محدوديت هايي براي هنرمندي مثل رسول فراهم مي کنند که نتواند حرف هايش را بزند. اما رسول گاهي شلاق هاي انتقادش را نسبت به مسائل اجتماعي خيلي تند و تيز مي کشيد. نمونه ي بارزش در فيلم «مجنون» است؛ آغاز جريان سينماي اجتماعي رسول که اساسا از «مجنون» به اين طرف رويکرد اجتماعي رسول به شدت جدي مي شود. هم ساحت هنرورزي رسول عميق تر مي شود، هم گستره اش قابل تأمل مي شود. رسول در «مجنون» حرف هايي را زده است که پنج سال بعد در جامعه محقق شد و اين از ويژگي هاي يک هنرمند است که بتواند ضمن اينکه همراه با جريان اجتماعي حرکت کند، گاهي از وضعيت موجود يک ارتفاعي بگيرد و از بالا وضعيت جامعه را ببيند. بعد برگردد و آنچه را که مصلحت مي داند به جامعه بيان کند. گاهي اوقات هم هنرمند واقعي شايد مصلحت نداند هر آنچه را که به او گفتند و ديده و به او الهام کرده اند، بگويد. شايد اگر در بيان آنچه ديده و آنچه به او الهام شده بي پروايي کند، دچار رنج و مصيبت مي شود. به تعبير «حافظ» که در مورد «حلاج» مي گويد: «جرمش آن بود که اسرار هويدا مي کرد».
گاهي هنرمندهاي واقعي و اصيل، خيلي هم در قيد و بند فاش کردن اسرار نيستند، مگر آنچه که به آنها اجازه بدهند که بگويند. در «خسوف» و پناهنده» هم به همين ترتيب است. رسول در «پناهنده»: جرياني را نقد مي کند که تازه داشت در اين جامعه شکل مي گرفت و هنوز حاکميت عجيب و غريب خودش را در جامعه پهن نکرده بود و آن، جريان عادي زندگي است؛ عافيت طلبي مفرطي که در اثر سياست هاي سازندگي بر اين جامعه حاکم شد و بسياري از مناسبات را دستخوش تغيير کرد. جايگزيني خاصي نسبت به ارزش ها ايجاد کرد و دو نظام را در مقابل همديگر قرار داد. متأسفانه سياست هاي دوران سازندگي، به شکل واقعي و جدي نقد نشده است. به نظر من، اولين کسي که در عرصه ي هنر در جهت اينکه اين سياست را نقد کند گام جدي برداشت، از منظر يک هنرمندي که حساسيت هاي خاص خودش را دارد، رسول ملاقلي پور در فيلم «پناهنده» است.
منبع: کتاب امتداد
در محله ي رباط کريم فرعي به دنيا آمد و در قلعه مرغي بزرگ شد. به قول خودش بچه ي لب خط است. اصالتا ارديبلي بود. دوره ي دبستان با فردي به نام «فرحمند» آشنا مي شود که ظاهرا همکلاسش بود و با دنياي نقاشي آشنا مي شود. نقاشي هاي خوبي مي کشيد. معلم هايش به او اعتماد نمي کردند و مي گفتند: کس ديگري آن نقاشي ها را برايش مي کشد. نقاشي هاي خوب او برايش دردسر ساز مي شود. بعد از آن شروع مي کند به عکاسي با دوربين «لوويتر» که برادر بزرگ تر از خودش برايش مي گيرد. عکاسي هايش هم در آن روزگار به اين ترتيب بوده است که به بچه هاي هم سن و سال خودش در محل ميزانسن مي داده و عکس مي گرفته است. مي شود گفت اولين کارهاي هنري مرحوم ملاقلي پور که مردم مي توانند آنها را ببينند، عکس هايي است که او در روزهاي انقلاب گرفته است. خودش مي گفت: «در مساجد از عکس هايي که مي گرفتم، نمايشگاه مي گذاشتند.» بعد از انقلاب هم به واسطه ي آقاي فرج الله سلحشور وارد حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي مي شود که ظاهرا تابستان يا پاييز 58 بود. در بخش عکاسي حوزه ي هنري، در ظهور و چاپ عکس فعاليت مي کند. خودش مي گفت: «براي اولين بار با يک دوربين سوپر 8 هجده فريم آشنا شدم و هر کاري کردم تا با آن فيلم بگيرم، مسئولش اجازه نمي داد.» يک شب، مخفيانه وارد حوزه هنري مي شود، شيشه را مي شکند و دوربين را برمي دارد. با يکي از دوستان خود که خبرنگار بود، به قم مي روند و از امام تصوير مي گيرند. بعد فيلم را چاپ و مونتاژ مي کنند. نتيجه ي آن کار باعث مي شود که براي مدت کوتاهي از حوزه هنري برود.
در سال 59 به عنوان عکاس وارد حزب جمهوري اسلامي مي شود. آدمي نبود که خيلي مدعي باشد و براي خودش موقعيت خاصي را ايجاد کند، خيلي ساده و راحت هم صحبت مي کرد. خيلي ها رسول را جدي نمي گرفتند. در حزب، به غير از رسول، دو عکاس ديگر هم بودند که به آنها اعتنا مي کردند. خودش مي گويد: «در حزب، آقايي بود به نام «هاشم رهبري» که يک سري عکس به او دادم. باورش نمي شد عکس ها را من گرفته ام». در سال 59 پوستر مي زند، يعني کار گرافيکي مي کند. مي گفت: «پوسترهايي که داشتند در حزب مي زدند، گرافيک ضعيفي داشت. خودم شروع کردم به پوستر زدن.» بعد پوستر را به حزب مي برد و با اينکه به قول خودش، يکي از پوسترهاي خوب درباره ي 17 شهريور آن پوستر بود، آنها قبول نمي کنند. يکي از دوستانش که با نشريه ي «پيام انقلاب» سپاه همکاري مي کرده، اين پوستر رامي گيرد و پشت جلد يکي از شماره هاي پيام انقلاب چاپ مي کند؛ همين مقدمه اي مي شود براي اينکه رسول يک دوره اي به عنوان عکاس و فيلمبردار وارد سپاه شود، نه نيروي رزمنده. و از همين جايگاه هم با لباس سپاه، وارد جبهه مي شود. اولين تصاوير مربوط به خرمشهر در زمان مقاومت 45 روزه بچه هاي خرمشهر به فرماندهي جهان آرا و افرادي مثل او را رسول به صورت مستند کار کرده است که بخشي از اين تصاوير موجود است. گر چه بسياري از کارهايي که به عنوان مستند انجام داده و خودش فيلمبرداري کرده، متأسفانه موجود نيست. در سال 59، اولين کليپ را مي سازد؛ او را مي شود پايه گذار کليپ در کشور (حداقل بعد از انقلاب) دانست؛ يک سري تصاوير از مزار شهدا دارد (اساسا موضوعش شهدا هستند). براي اين کليپ، ترانه اي از آقاي سراج انتخاب مي کند و با خود او هم صحبت مي کند؛ «گلبرگ سرخ لاله ها/ در کوچه هاي شهر ما/ بوي شهادت مي دهد.» اين کليپ، سه ـ چهار دقيقه است. در اين زمان رسول دوباره به حوزه هنري برگشته است؛ يعني دوره ي رفت و برگشتش به حوزه خيلي کوتاه است. اولين کار جدي خودش را در فيلم سازي غير مستند فيلم داستاني، به نام «شاه کوچک» انجام مي دهد. «شاه کوچک»، قصه اي است از آقاي نقي سليماني. فکر مي کنم اولين و آخرين کار اقتباسي رسول هم هست. بقيه ي کارهايش را خودش نوشته است؛ يعني بر مبناي قصه خاصي فيلم را نساخته است. البته شاه کوچک، بر گرفته از يک ماجراي واقعي خودش در روزگار کودکي است. بعد فيلم «سقاي تشنه لب» را بر اساس مشاهدات خودش در بيمارستان هفتم تير تهران مي سازد. بعد در سال 62 (اگر اشتباه نکنم) فيلم «نينوا» را مي سازد که اولين فيلم بلند اوست؛ گر چه در قطع 16 بود که بعد به 35 ميليمتري تبديل مي شود و در سينما به نمايش در مي آيد.
ـ چرا تأکيد داشت که «اگر شرايط فراهم شود، حتما يک فيلم در مورد خرمشهر مي سازم»؟
خرمشهر با رسول بود؛ البته نه به اندازه ي شهيد «حسن شوکت پور». با شوکت پور در چنين ميزانسن هايي آشنا مي شود. مي توانيم رد پاي هر دو را (بيشتر شوکت پور را) در بسياري از آثار رسول ملاقلي پور پيدا کنيم.
رسول خيلي دوست داشت درباره ي خرمشهر کار کند که متأسفانه بعد از جنگ و باسازي، آنهايي که در اين حوزه مسئول بودند، متوجه يک مسئله مهم نبودند و آن اينکه بايستي حتما بخشي از شهر و ويرانه هاي آن را دست نخورده نگه مي داشتند تا هنرمنداني که مي خواهند کار تصويري سينمايي انجام دهند يا مثلا هنرمنداني که چهل ـ پنجاه سال ديگر مي آيند، بتوانند واقعيت ها را ببينند و تنها به عکس ها و فيلم ها اکتفا نشود. فقدان چنين موقعيت هايي، بسياري از افراد، از جمله ملاقلي پور را دچار مشکل مي کرد؛ به خاطر اينکه بايستي بخشي از شهر را بازسازي مي کردند تا واقعي و طبيعي جلوه بکند. چون سينماي ما بر خلاف کشورهاي ديگر که مي توانند فضاها را در فضاهاي مجازي بسازند، داراي چنين امکاني نيست؛ يا دستگاه هايش را نداريم يا از داشتن تکنيسين ها و اپراتورهاي شايسته و خوب، بي بهره ايم؛ يعني تربيت نشده اند. البته رسول درباره ي خرمشهر يک سريال درخشان به نام «هيچ کس سرباز به دنيا نمي آيد» نوشته بود که متأسفانه مرگ زودهنگام مجال ساختنش را از او گرفت؛ قرار بود يک سريال 54 قسمتي شود. فوق العاده بود. ظهور و سقوط و آزادي خرمشهر را روايت مي کرد. براي اولين بار هم دوربين يک هنرمند و سينماگر ايراني به آن سوي خاکريز مي رود. دوربين ما هميشه اين سمت خاکريز است؛ هم در فيلم هايمان و هم در سريال هايمان. اگر به سمت عراقي ها هم مي رويم سريع برمي گرديم. کار بسيار شاخصي که رسول در فيلمنامه سريال «هيچ کس سرباز به دنيا نمي آيد» کرده است، اين است که بيش از 90 درصد، دوربين بين عراقي هاست؛ يعني آنچه در مورد ايراني ها، به ويژه فرماندهان ارشد ايراني و مخصوصا شهيد باقري مي شنويم (که يکي از افراد شاخص در اين فيلمنامه شهيد حسن باقري يا همان غلامحسين افشردي است) از زبان عراقي ها مي شنويم. اين يکي از زيرکي هاي بسيار هنرمندانه رسول است؛ به اعتبار اينکه: خوش تر آن باشد که سر دلبران/ گفته آيد در حديث ديگران.
فکر مي کنم فيلنامه ي سريال را سال 84 به من داد، خواندم و خيلي دوست داشت براي بيست و پنجمين سالگرد آزادي خرمشهر (امسال، سوم خرداد 86) که ربع قرن از آزادي خرمشهر از دست بعثي ها مي گذرد، آماده و پخش شود؛ اما دريغ؛ آنها که بايد کمک مي کردند، نکردند!
ـ حيف نيست از «حسن شوکت پور» با همان يکي دو جمله اي که گفتي بگذريم...
آن طوري که رسول مي گفت، انگار اين آدم با خستگي بيگانه بود. باز هم به نقل از رسول، گاه شبانه روزي مي شد که حسن شوکت پور چشم بر هم نمي گذاشت. بارها رسول تعريف مي کرد که اگر مجالي پيدا مي شد، همين طوري که ايستاده بود، سرش را مي گذاشت گوشه ي سنگر يا ديوار و چند دقيقه اي چرت مي زد. انگار به دلايل حساس آن زمان جنگ، اصلا خواب را بر خودش حرام کرده بود.
روح بلندي داشت. بايد ديد شوکت پور چه آدمي بوده است که ملاقلي پور او را به عنوان مرشد و مراد خودش تلقي مي کند و از فيلم «پرواز در شب» به بعد، تقريبا هيچ فيلمي از رسول ملا قلي پور را نمي بيند که نقش يا تصويري و يا ردي از حسن شوکت پور نداشته باشد. هر جا نگاه مي کنيد، شوکت پور به يک شکلي هست؛ مثلا در «نسل سوخته» در چهره «رئوف» مي توانيم شوکت پور را پيدا بکنيم. همچنين در «قارچ سمي» يک بخشي از آن انگار در «سليمان» است و بخشي ديگر انگار در «دومان» که «دومان» شوکت پور را بيشتر نمايندگي مي کند؛ در «پناهنده» انگار شوکت پور را «علي» نمايندگي مي کرد و در «پرواز در شب»، «مهدي نريمان»؛ در «سفر به چزابه» که به شکل مطلق و مشخص ديگر «حاج کاوه» قرار است به معناي دقيق کلمه «حسن شوکت پور» باشد و در «نجات يافتگان» بخشي از ويژگي هاي شوکت پدر در «رضا» ريخته شده است و بخشي از آن در کساني مثل بهروزها که مي آيند و زنده مي شوند تا حرف هايي را بزنند براي امروز ما و دوباره در آن فضايي که قرار مي گيرند، تمام آنهايي که انگار از آن دنيا آمده بودند، همه کشته مي شوند و به اين سه نفر که در دنياي انگار واقعي هستند، کوچک ترين آسيبي وارد نمي شود؛ در «مزرعه ي پدري» هم به همين ترتيب و در «افق» يک بخشي از ويژگي هاي شوکت پور در «نصرت» ريخته شده است. تنها فيلمي که در آن شوکت پور خيلي کمرنگ است، «ميم مثل مادر» است که دليلش خيلي روشن است. چون فضاي روايت داستان، فضاي ديگري است؛ يعني همه چيز در خدمت تقديس مهم ترين عنصر آفرينش (زن و مادر) است؛ در نتيجه اينکه انگار شوکت پور در سايه است.
ـ تعاريفي که شما از شهيد شوکت پور داشتيد، دقيقا تعاريفي است که هيوا در مورد حميد به کار مي برد.
بله. البته آن تعابير را رسول دقيقا از گفته هاي همسر شهيد باکري گرفته است، چون فيلمنامه ي هيوا را بر مبناي مستندي که درباره ي شهيد مهدي باکري و حميد باکري ساخت، نوشت و فيلم «هيوا» را ساخت. هنگام تحقيقاتش و گفت و گو با دوستان و نزديکان اين دو شهيد، به ويژه حميد باکري، به من گفت: «دارم ديوانه مي شوم از شخصيت و منش و بزرگي اين خانم»؛ خانم حميد آقا را مي گفت. مي گفت: «سال هاست از شهادت حميد گذشته، اما هنوز عاشقانه حميد را دوست دارد. هنوز طوري از حميد حرف مي زند که انگار حميد هست». دقيقا اين واژه هايي که در هيوا هست، واژه ها و عبارات همسر شهيد باکري است.
خانم حميد آقا مي گويد: «من هيچ موقع سفيدي چشم هايش را نديدم. انگار هميشه از خواب فرار مي کرد. بعد که خبر شهادت حميد آمد، گفتم خوب شد. حميد يک خرده مي تواند بخوابد». اينها عين جملات همسر شهيد باکري است که رسول به کار برده است. اصلا فضاي «هيوا» فضايي است که مي توان گفت فضاي خاص روحي است که پنجره ي ورود به آن دنيا را همسر شهيد باکري براي رسول باز کرد و رسول تا آن قدري که به او اجازه مي دادند، وارد دنياي بزرگ روح کسي شد به نام حميد باکري. به همين دليل هم در «هيوا» اسم آن رزمنده حميد است.
ـ کاش يک بار هم واسطه مي شدي بين خاطرات رسول و مخاطبان امتداد.
در برنامه ي «برداشت دو» که با هم صحبت مي کرديم، يک چيزي گفت که آن موقع براي من خيلي شيرين و جذاب بود و هنوز هم برايم جذابيت دارد. اشاره مي کرد به اين نکته که من داشتم فيلم مي گرفتم، کاست تمام شد. در يک وضعيت خاصي آمدم از دستيارم کاست بگيرم و دوباره فيلمبرداري را شروع کنم، چون جهتم تغيير کرد، پاي من بالا آمد و چون به سمت دستيارم دراز شده بودم، تير به پايم خورد و مجروح شدم. رسول تنها کسي هم هست که فيلم مجروح شدنش وجود دارد. شايد خيلي از هنرمندان جبهه رفتند، فيلم گرفتند، تصوير گرفتند، مجروح هم شدند، ولي از آنها فيلم وجود ندارد. اما رسول تنها کسي است که فيلمش هست. چون وقتي مجروح مي شود و دوربين از دستش مي افتد، دستيارش (کسي که از بچه هاي حوزه هنري بود و اسمش ابراهيم بود، و بعدش هم شهيد شد) شروع مي کند از رسول با همان دوربين تصوير گرفتن. يعني ادامه ي تصاويري که خود رسول گرفته، تصاوير مجروح شدن خودش است تا زماني که او را درون آمبولانس مي گذارند و مي برند، مي گويد: «مجروح شدم و خيلي داد و بيداد مي کردم. درد داشتم و از طرفي مي ترسيدم.» يک نوجواني بود که خود رسول مي گويد: «تازه پشت سبيلش داشت سبز مي شد. اين خيلي به من بد و بيراه مي گفت. خودش تقريبا شش گلوله به شکمش خورده بود؛ مي گفت تو آبروي همه را بردي». رسول مي گفت: «کوچک بود، ولي مرد بسيار بزرگي بود».
البته خاطره ي آن بچه اي که در بيمارستان هفتم تير تهران در اتاقش بود و مبناي آن «سقاي تشنه لب» شد، آن هم چيز شيريني بود. يک نوجواني خودش در جبهه توزيع کننده آب باشد، دچار جراحتي بشود که آب را بر او ممنوع بکنند. او آن قدر به اين وضعيت حساس شده بود که اگر در اتاق مجاور شير آب باز مي شد، گوش هايش را تيز مي کرد تا اينکه حتي يک روز شلنگ سرم را کشيد و در دهان خودش کرد. چون تابستان بود و هوا هم گرم. اينها را که تعريف مي کرد، فکر مي کنم يک نکته ي خيلي مهم در ذهنش بود. چون در آن بخشي هم که اشاره مي کند من مجروح شدم و آن پسر هم تير خورده بود، مي گويد: «کوچک بود، اما در درون، مرد بسيار بزرگي بود». از هر کدام از بچه هاي جبهه ياد مي کرد، به مردانگي آنها خيلي تأکيد مي کرد. شايد مهم ترين و بارزترين ويژگي بچه هاي پايداري ملي در چشم رسول ملاقلي پور اين بود که اينها چقدر مرد بودند. خوب، مردانگي خيلي مهم است، نامردي خيلي بد است!
ـ بعضي فکر مي کردند که انقطاعي صورت گرفته بين او و جنگ، اما هنگامي که تصاويري در مورد ديدارش با جانبازان و خانواده هاي شهدا ديدم، شوکه شدم و برايم جالب بود که چندين سال بعد از جنگ، باز هم به ديدار خانواده هاي شهدا مي رود و از آنها براي فيلم هايش الهام مي گيرد. لطف کن از دل مشغولي هاي رسول پس از جنگ بگو.
به نظرم رفتار رسول خيلي طبيعي است. کساني که فکر مي کردند رسول خداحافظي کرده يا به تعبير شما انقطاعي ايجاد کرده بين خودش و آن سال ها، رسول را نشناخته بودند. بر مبناي تصورات خودشان رسول را تحليل مي کردند و از ظن خودشان با رسول مواجه مي شدند. مگر کسي مي تواند «پناهنده» را ببيند و احساس بکند اين آدم از جنگ فاصله گرفته است؟ ضمن اينکه هنرمند قرار نيست هميشه در يک فضا فيلم بسازد. يک هنرمند با توجه به تأثيراتي که از جامعه مي گيرد، متناسب با آنچه که روحش را درگير مي کند، در ناخودآگاهش اتفاقي را سامان مي دهد و آن اتفاق سامان يافته در ناخودآگاه، وقتي بروز پيدا مي کند، مي شود اثر هنري. اگر هنرمند باشد، بر همين مبنا رفتار مي کند. رسول ملاقلي پور هم در همان روزگاري که بعضي از اين حرف و نقل ها بود، مستند شهيد باکري را ساخت که بعد از آن شد «هيوا». او نه اينکه خيلي متعلق به گذشته بود، بلکه دوستدار و علاقه مند به اصول انساني هشت سال پايداري بود، و گرنه تعلق به گذشته داشتن و در گذشته ماندن، دور از هنرمندي و هنرورزي است. رسول اگر هنرمند است، اصول و بنيادهاي انساني هشت سال پايداري برايش مهم است؛ اصولي که هيچ وقت کهنه نمي شود. جوانمردي کي کهنه مي شود؟ هيچ وقت. او مصداق هاي جوانمردي را در روزگار خويش پيدا کرده بود، پس طبيعي است که دوست ندارد اين مصداق ها را از دست بدهد. چون جوانمردي در جامعه هميشه بايد زنده بماند. جوانمردي يک اصل انساني و اخلاقي است. مثلا همين «هيوا» اسم دختر يکي از جانبازان بسيار شريف اهوازي است که رسول سال هاي سال است با اين خانواده ارتباط دارد. يادم نمي رود، سال گذشته که بحث سلول هاي بنيادين در ارتباط با درمان بعضي از بيماران و جانبازان قطع نخايي به يک مراحلي رسيد که جواب گرفته بودند، رسول به من تلفن کرد. نمي دانم پاييز يا تابستان 85 بود. با يک شوق کودکانه اي گفت: «اکبر، دارم باباي هيوا را مي آورم تهران. از دکتر وقت گرفتم. ان شاءالله ديگر مشکل باباي هيوا حل مي شود.» باياي هيوا قطع نخاعي بود. درگيري رسول اين آدم ها بودند. تظاهر نمي کرد. اهل جلوه نبود و اين خيلي مهم است. بعضي ها به اندازه پر کاهي کار مي کنند و به اندازه کوه عظيم جلوه گري مي کنند. رسول به اعتقاد من در حوزه مربوط به آنچه که اعتقاد داشت، دنيايي دغدغه و دنيايي انگيزه داشت و فعاليت مي کرد. اما به اندازه ارزني هم جلوه گري نمي کرد.
رسول خيلي خسته بود و خيلي هم تنها بود. خيلي ها در اين کشور به دلايل مختلف رسول را درک نکردند. تنهايي هاي رسول، تنهايي هاي خيلي عجيب و غريبي است. مي توانم با جرئت بگويم در ميان سينماگران موجود، به ويژه سينماگران نسل انقلاب، هيچ کدام به اندازه رسول تنها نبودند. شايد هنوز زود باشد درباره ي تنهايي هاي رسول حرف بزنيم. بايد زمان بگذرد.
ـ چرا مرحوم ملاقلي پور مي گفت «بايد زيرک باشيد تا از لابه لاي پلان هاي من بتوانيد حرف ها را بيرون بکشيد؟» چه حرف هايي است که آقاي ملاقلي پور با آن سابقه درخشان و شخصيت موجه، نمي توانست به زبان بياورد؟
بعضي ها کوته بين هستند. دنياي ذهنشان خيلي کوچک است. محدوديت هايي براي هنرمندي مثل رسول فراهم مي کنند که نتواند حرف هايش را بزند. اما رسول گاهي شلاق هاي انتقادش را نسبت به مسائل اجتماعي خيلي تند و تيز مي کشيد. نمونه ي بارزش در فيلم «مجنون» است؛ آغاز جريان سينماي اجتماعي رسول که اساسا از «مجنون» به اين طرف رويکرد اجتماعي رسول به شدت جدي مي شود. هم ساحت هنرورزي رسول عميق تر مي شود، هم گستره اش قابل تأمل مي شود. رسول در «مجنون» حرف هايي را زده است که پنج سال بعد در جامعه محقق شد و اين از ويژگي هاي يک هنرمند است که بتواند ضمن اينکه همراه با جريان اجتماعي حرکت کند، گاهي از وضعيت موجود يک ارتفاعي بگيرد و از بالا وضعيت جامعه را ببيند. بعد برگردد و آنچه را که مصلحت مي داند به جامعه بيان کند. گاهي اوقات هم هنرمند واقعي شايد مصلحت نداند هر آنچه را که به او گفتند و ديده و به او الهام کرده اند، بگويد. شايد اگر در بيان آنچه ديده و آنچه به او الهام شده بي پروايي کند، دچار رنج و مصيبت مي شود. به تعبير «حافظ» که در مورد «حلاج» مي گويد: «جرمش آن بود که اسرار هويدا مي کرد».
گاهي هنرمندهاي واقعي و اصيل، خيلي هم در قيد و بند فاش کردن اسرار نيستند، مگر آنچه که به آنها اجازه بدهند که بگويند. در «خسوف» و پناهنده» هم به همين ترتيب است. رسول در «پناهنده»: جرياني را نقد مي کند که تازه داشت در اين جامعه شکل مي گرفت و هنوز حاکميت عجيب و غريب خودش را در جامعه پهن نکرده بود و آن، جريان عادي زندگي است؛ عافيت طلبي مفرطي که در اثر سياست هاي سازندگي بر اين جامعه حاکم شد و بسياري از مناسبات را دستخوش تغيير کرد. جايگزيني خاصي نسبت به ارزش ها ايجاد کرد و دو نظام را در مقابل همديگر قرار داد. متأسفانه سياست هاي دوران سازندگي، به شکل واقعي و جدي نقد نشده است. به نظر من، اولين کسي که در عرصه ي هنر در جهت اينکه اين سياست را نقد کند گام جدي برداشت، از منظر يک هنرمندي که حساسيت هاي خاص خودش را دارد، رسول ملاقلي پور در فيلم «پناهنده» است.
منبع: کتاب امتداد
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}